زلال و تازه
بی تردید بکر
آری ، پر می شوم میان شعله های داغ و بی رحم فراق
اما ققنوس بار
دگرباره جوانه خواهم زد...
زلال و تازه
بی تردید بکر
آری ، پر می شوم میان شعله های داغ و بی رحم فراق
اما ققنوس بار
دگرباره جوانه خواهم زد...
· اگه روی زمین خیس راه رفتی و دیدی که کفشات خیس نیست بدون قلب یکی فرش زیره پاته .
· زندگی ...برگ بودن در مسیر باد نیست ...امتحان ریشه هاست .ریشه هم هرگز اسیر باد نیست ...زندگی چون پیچکی است ... انتهایش می رسد پیش ...خدا .
· خوش بختی داشتن دوست داشتنی ها نیست دوست داشتن داشتنی هاست .
· زندگی بافتن یک قالیست ، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی ،نقشه را اوست که تعیین کرده ،تو در این بین فقط می بافی . نقشه را خوب ببین نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند .
· روی هر پله که ایستاده باشی خدا یک پله از تو بالا تر است. نه فقط به خاطر این که خداست برای این که دست هایت را بگیرد .
· فرق است میان دوست داشتن و داشتن دوست ،که دوست داشتن لحظه ای است اما داشتن دوست استعمار لحظه های دوست داشتن است .
· در بن بست هم راه آسمان باز است ،پرواز را بیاموز .
· جا برای من گنجشک زیاد است ولی به درختان خیابان تو عادت کردم .
اما کسی به عشق نیندیشید .
مرد گفت : آنچه نامش زندگیست نه خیال است و نه بازی . امتحان است و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است ..... زیستن .
اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت .
و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی مرد را پاسخ گفت زیرا پیمانش با خدا را به خاطر می آورد .
آنگاه خدا گفت : به پاس لبخند کودکی جهان راادامه میدهیم .....................
از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود سؤال از اين قرار بود: نظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟ و جالب اینکه كسي جوابي نداد چون در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني چه؟ در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟ در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟ در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟ و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟ |
درخت گفت : تا بهارمنتظرت می مانم
.................... بهار شد ولی درخت عشقش را میان انبوه برگ ها گم کرد .
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک روحانی اورا دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
غزلی با ردیف "خوشحالی"
و دخترکان پر از خنده های رویایی
یکی شبیه "پرنده" یکی شبیه "بهار"
و یک نفر که دلش مثل آسمان آبیست.........
وتا همیشه فقط این کلاس می داند :
که من به سرخوشی غنچه هاش محتاجم .
این قصه ی پشه ی باهوشی است که شنبه به دنیاآمد.
ویکشنبه گیتارزدن یادگرفت.
ودوشنبه فلوت زدن یادگرفت .
وسه شنبه ویلن زدن یادگرفت .
وچهارشنبه پیانوزدن گرفت .
وپنجشنبه عضویک گروه معروف موسیقی شد.
وروزجمعه توسط یک حشره کش مرد.
خدایا کفر نمیگویم!
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا تو مسئولی!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم
و به انگشــت نخی خواهم بست
که فراموش نگردد فــــــردا
با همه تلخی و نـــاکامی ها
زنـــدگی شیرین است!
و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح
زنــدگی باید کرد ...
زندگی...
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد
باغ صد خاطره خنديد،
عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم
پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.
من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشة ماه فروريخته در آب
شاخهها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي:
- ” از اين عشق حذر كن!
لحظهاي چند بر اين آب نظر كن،
آب، آيينة عشق گذران است،
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،
باش فردا، كه دلت با دگران است!
تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،
نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،
چون كبوتر، لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت
مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد،
ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم
پاي در دامن اندوه كشيدم.
نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم،
نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،
نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
فریدون مشیری
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس بیاد
موندی
بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه
مشت
از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر
بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ،
اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی
کنه ...رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل
دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش
خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا
معمولی بود .. " پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول
زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت
پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج
و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین
سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .
این دور و برها طنابی هست که می توان با آن یک پندار زشت را به یک
ستون محکم بست و برای همیشه از شر آن خلاص شد .
همین نزدیکی ها ستونی هست که همیشه منتظر می ماند تا تو گامی
پیش نهی و با طنابی که همراه خود داری یک اندیشه ناامید کننده را به او
ببندی و از شر آن فکر مزاحم برای همیشه رهایی یابی .
درست همین الان و همین جا یک تصور باطل وجود دارد که نگران است مبادا
تو روزی به خود آیی و طناب و ستون را ببینی و به سراغ اوبروی . همه
منتظرند تا تو اقدامی کنی ! پس چرا معطلی !؟ طناب را بردار !
انتظار
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا
که لاکپشتها به صورت طبیعی در همهی موارد یواش عمل میکنند،
هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانوادهی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب
ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود
شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو
آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق
بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه
انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته
چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش
سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی
تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و
شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون
پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک
بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران
به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که
دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم
تفاوت مردوزن درموقعیت های مختلف
در سالگرد ازدواج :
زن : عزیزم امیدوارم همیشه عاشق بمونیم و شمع زندگیمون روشن باشه
مرد : عزیزم کیک رو بیار بخوریم ، شام چی داریم؟
در روز زن :
زن : عزیزم مهم نیست چه هدیه ای برام خریدی مهم اینه که پیش تو باشم
مرد : خوشحالم با تو هستم ، شام چی داریم ؟
روز مرد :
زن : عزیزم این هدیه برای تو و با تمام عشق نثار تو میکنم ، ببخش اگه که
مرد : شام چی داریم ؟ الو الو الو ...
بعد از 60 سال زندگی سر پیری :
زن : عزیزم یادته ؟ بدون که بعد از این همه مدت هنوز عاشقتم و بدون تو مرگ رو بیشتر دوست دارم
مرد : عجب کیکی بودا ، شام چی داریم ؟
2 ثانیه قبل از مرگ :
زن : عزیزم ، منو تنها نذار ، عاشقتم ، خیلی دوست دارم
مرد: گشنمه
وصیت نامه مرد و زن :
زن : مرا ببخشید و کاش میتوانستم دوباره باشم تا از همه بخوام منو ببخشند
مرد : من مردم شام قرمه سبزی بدین
خندیدن نوعی آنتی بیوتیک طبیعی است که همه انسانها با استفاده از آن، می توانند بسیاری از دردهای خود را تخفیف دهند. خنده واکنشی است غیر ارادی که باعث انقباض هماهنگ پانزده ماهیچه صورت و سریع شدن تنفس و جریان خون و نتیجتاً افزایش ترشح آدرنالین در خون می شود که تاثیر نهایی آن ایجاد احساس لذت و شادابی در فرد است. خنده ارزانترین داروی پیشگیری و مبارزه با بسیاری از بیماریها است و باعث پائین آمدن ضربان قلب و کاسته شدن فشار خون می گردد و از آنجا که شخص را وادار می کند نفس عمیق بکشد، موجب می شود میزان اکسیژن بافتها افزایش یابد، لذا خنده باعث طولانی شدن عمر می شود. ترشح هورمون «ایمونوگلوبولین» در بدن با میزان خندیدن ما ارتباط مستقیم دارد. «ایمونوگلوبولین"» به مبارزه دستگاه ایمنی بدن با باکتریها و میکروبها کمک کرده و شخص را برای مقابله با بیماریها آماده می کند. |
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو
به یک استاد سپرده شد…
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها
ببیند.
در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به
او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.
سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.
وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.
استاد گفت: “دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک
فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین
دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی
خنده ات از ته دل
گریه ات از سر شوق
نبود هیچ غروبت غمگین !
هر روز صبح در آفریقا آهویی از خواب برمی خیزد و می داند که باید سریعتر از پلنگ بدود وگرنه شکار خواهد شد و هر روز صبح در آفریقا پلنگی از خواب برمی خیزد و می داند که باید سریعتر از آهو بدود وگرنه گرسنه خواهد ماند .............
در بازی زندگی چه پلنگ باشی چه آهو باید برای رسیدن به هدفت سریع بدوی.......