خدایا!!!!!!!!!!!!!!
خدایا

احساس مي کنم زود عادت مي کنم و گاهي به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن ميگذارم.





خدايا...

مي ترسم از اينکه به گناه کاري که نفسم آنرا صحيح ميخواند و دلم از آن مي ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بي مهري ات بسوزم.




خدايا...

مي دانم تمام لحظه هايم با توست. مي دانم تنها توييکه مرا فراموش نمي کني. مي دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت،باز مي گويي برگرد. مي دانم؛ همه اينها را مي دانم، ولي نمي دانم چه کنم؛ نفسم مرابه سويي مي کشد و عقلم حرفي ديگر مي زند و دلم در اين ميانه مانده.
خدايا...
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهي که بهترين است.
خدايا...
مي دانم تو هميشه با مني ، ولي تنهايم مگذار؛ يا شايد بهترباشد بگويم: نگذار تنهايت بگذارم.
خداوندا..
من از تنهايي و برگ ريزان پاييز، من از سردي سرماي زمستان،
من از تنهايي و دنياي بي تو ميترسم.
خداوندا...
من از دوستان بي مقدار، من از همرهان بي احساس،
من ازنارفيقي هاي اين دنيا مي ترسم.
خداوندا...
من از احساس بيهوده بودن، من ازچون حبابِ آب بودن،
من از ماندن چون مرداب مي ترسم.
خداوندا...
منازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور يا نزديک ميترسم.
خداوندا...



من از ماندن مي ترسم

خداوندا...

من از رفتن ميترسم
خداوندا...
من از خود نيز مي ترسم
خداوندا...
پناهم ده !