نامه

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود.

همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه

تولدت؟

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه

به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
 

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم

بدی.

دوستار تو

بابی

 بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.                                                               نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم

بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

  بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد.

تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار

ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر

مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

  نامه شماره سه

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی  

Why mother is always so special:

When I came home in the rain,

Brother asked why you didn't take an umbrella.

Sister advised why you didn't wait till rain stopped.

Father angrily warned, only after getting cold, you will realize.

But Mother, while drying my hair, said: stupid rain!

Couldn't it wait till my child came home?

That's MOM....

بیاییدمدادباشیم

لطفا مداد باشید:

 
در مداد 5 خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :
1. می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

2. گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

3. مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.


4. چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست. ذغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟


5. و سرانجام :
مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی
 
پس بیا همیشه مداد باشیم.

سخنان جالب و آموزنده از گابريل گارسيا ماکز، نويسنده معروف کلمبيايي و برنده جايزه نوبل ادبيات

در 15 سالگي آموختم كه مادران از همه بهتر مي دانند ، و گاهي اوقات پدران هم

در 20 سالگي ياد گرفتم كه كار خلاف فايده اي ندارد ، حتي اگر با مهارت انجام شود

در 25 سالگي دانستم كه يك نوزاد ، مادر را از داشتن يك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن يك شب هشت ساعته ، محروم مي كند

در 30 سالگي پي بردم كه قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن

در 35 سالگي متوجه شدم كه آينده چيزي نيست كه انسان به ارث ببرد ؛ بلكه چيزي است كه خود آن را مي سازد

در 40 سالگي آموختم كه رمز خوشبخت زيستن ، در آن نيست كه كاري را كه دوست داريم انجام دهيم ؛ بلكه در اين است كه كاري را كه انجام مي دهيم دوست داشته باشيم

در 45 سالگي ياد گرفتم كه 10 درصد از زندگي چيزهايي است كه براي انسان اتفاق مي افتد و 90 درصد آن است كه چگونه نسبت به آن واكنش نشان مي دهند

در 50 سالگي پي بردم كه كتاب بهترين دوست انسان و پيروي كوركورانه بدترين دشمن وي است

در 55 سالگي پي بردم كه تصميمات كوچك را بايد با مغز گرفت و تصميمات بزرگ را با قلب

در 60 سالگي متوجه شدم كه بدون عشق مي توان ايثار كرد اما بدون ايثار هرگز نمي توان عشق ورزيد

در 65 سالگي آموختم كه انسان براي لذت بردن از عمري دراز ، بايد بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را كه ميل دارد نيز بخورد

در 70 سالگي ياد گرفتم كه زندگي مساله در اختيار داشتن كارتهاي خوب نيست ؛ بلكه خوب بازي كردن با كارتهاي بد است

در 75 سالگي دانستم كه انسان تا وقتي فكر مي كند نارس است ، به رشد و كمال خود ادامه مي دهد و به محض آنكه گمان كرد رسيده شده است ، دچار آفت مي شود

در 80 سالگي پي بردم كه دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترين لذت دنيا است

در 85 سالگي دريافتم كه  زندگي زيباست

چهار چيز است که نمي‌توان آن‌ها را بازگرداند...
  1. سنگ ... پس از رها کردن!
  2. حرف ... پس از گفتن!
  3. موقعيت... پس از پايان يافتن!
  4. و زمان ... پس از گذشتن!
                    

                 
        
 

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته

بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته

قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار

پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و

هیجان شد. دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که

هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر

نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی

هیجان پسرش را تحسین کرد. کنار مرد جوان، زوج

جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را

می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵

ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند. ناگهان جوان

دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و

ابرها با قطار حرکت می‌کنند. زوج جوان پسر را با

دلسوزی نگاه می‌کردند. باران شروع شد چند قطره روی

دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و

چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران

می‌بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند

و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان

به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟ مرد مسن گفت: ما همین

الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین

بار در زندگی می‌تواند ببیند.

يک پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديکي يک دبيرستان خريد. يکي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين که مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي کلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالي که بلند بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي که در خيابان افتاده بود را شوت مي کردند و سروصداى عجيبي راه انداختند. اين کار هر روز تکرار مي شد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود. اين بود که تصميم گرفت کاري بکند.
روز بعد که مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين که مي بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همين کار را مي کردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بکنيد. من روزي 1000 تومن به هر کدام از شما مي دهم که بيائيد اينجا و همين کارها را بکنيد.
بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد،پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالي نداره؟

بچه ها گفتند: 100 تومن؟ اگه فکر مي کني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت کنيم، کورخوندي. ما نيستيم. و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد

محاسبه ی سن شماباشکلات

۱ . قبل از هر چیز ، بخاطر بیاورید که در طول یک هفته چند بار شکلات میخورید(بیش از 1بار کمتر از 10 بار)

۲. تعداد شکلاتی که در هفته می خورید را در 2 ضرب کنید

۳. جمع آنرا بعلاوه 5 کنید 

۴ . جمع را ضربدر 50 بکنید 

۵ . اگر امسال از تولدتان گذشته جمع را به عدد1760اضافه کنید در غیر اینصورت جمع را به1759 اضافه کنید

۶. حالا جمع کل که چهار رقمی است از سال تولد میلادی خودتان کسر کنید 

۷ . شما به یک عدد سه رقمی رسیده اید :
اولین عدد: تعداد شمارش خوردن شکلات شما در هفته است
دو شماره بعدی سن شماست !!!!!!!!!!!!!!
!!

مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي اش کم شده است...
به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولي نمي دانست اين موضوع را چگونه با او درميان بگذارد. به اين خاطر، نزد دکتر خانوادگي شان رفت و مشکل را با او درميان گذاشت.
دکتر گفت: براي اينکه بتواني دقيقتر به من بگويي که ميزان ناشنوايي همسرت چقدر است، آزمايش ساده اي وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: ابتدا در فاصله 4 متري او بايست و با صداي معمولي ، مطلبي را به او بگو. اگر نشنيد، همين کار را در فاصله 3 متري تکرار کن. بعد در 2 متري و به همين ترتيب تا بالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق پذيرايي نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداي معمولي از همسرش پرسيد "عزيزم، شام چي داريم؟" جوابي نشنيد بعد بلند شد و يک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسيد و باز هم جوابي نشنيد. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسيد. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابي نشنيد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: " عزيزم شام چي داريم؟" و همسرش گفت:"مگه کري؟! براي چهارمين بار ميگم؛ خوراک مرغ!!"
حقيقت به همين سادگي و صراحت است. مشکل ، ممکن است آن طور که ما هميشه فکر ميکنيم، در ديگران نباشد؛ شايد در خودمان باشد .....

تو از بقیه خوشبخت تری !....

 اگر امروز که بیدار شدی بیشتر احساس سلامت کردی تا مریضی ، تو خوشبخت تر از یک میلیون نفری هستی که تا آخر این هفته بیشتر زنده نیستند.

اگر هیچ وقت خطر جنگ را تجرب نکرده ای و تنهایی زندان را حس نکرده ای ، در شمار 500 میلیون نفر آدم خوشبخت دنیا هستی .

اگر می توانی در یک جلسه مذهبی شرکت کنی بدون اینکه اذیت و آزار، دستگیری ، شکنجه و وحشت از مرگ داشته باشی خوشبخت تر از سه میلیون نفر در جهان هستی.

اگر در جیب یا کیف خود پول داری و می توانی گاهی کمی پول خرج کنی ، جزو 8 درصد آدمهای پولدار دنیایی.

اگر پدر و مادرت هنوز زنده اند و هنوز با هم زندگی می کنند . تو واقعا بی نظیری!

اگر سرت را بالا می گیری و لبخند می زنی و احساس خوبی داری ، تو خوشبختی ، چون خیلی ها می توانند این کار را بکنند ، ولی اکثرا نمی کنند.

اگر امروز و دیروز دعا کردی ، واقعا خوشبختی ، چون اعتقاد داری که خدا صدای ما را می شنود و به ما جواب می دهد.

اگر می توانی این مطلب را بخوانی خوشبخت تر از کسانی هستی که نمی توانند این مطلب را بخوانند

متن سنگ قبر پروين اعتصامي
آنكه خاك سيه اش بالين است
اختر چرخ ادب پروين است
گرچه تلخي از ايام نديد
هر چه خواهي سخنش شيرين است

 

ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.

ارزش چهار سال را،از يک فارغ التحصيل دانشگاه بپرس.

ارزش يک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.

 ارزش يک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.

 ارزش يک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.

 ارزش یک ساعت را، از عاشقانی بپرس که در انتظار زمان قرار ملاقات هستند.

 ارزش يک دقيقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس يا هواپيما نرسيده است.

 ارزش يک ثانيه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.

 ارزش يک ميلی ثانيه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپيک،مدال نقره برده است.

زمان برای هيچکس صبر نمیکند.
قدر هر لحظه خود را بدانيد.
قدر آن را بيشتر خواهيد دانست، اگر بتوانيد آن را با ديگران نيز تقسيم کنيد.

آغاز می شوم

زلال و تازه

بی تردید بکر

آری ، پر می شوم میان شعله های داغ و بی رحم فراق

اما ققنوس بار

دگرباره جوانه خواهم زد...

·      اگه روی زمین خیس راه رفتی و دیدی که کفشات خیس نیست بدون قلب یکی فرش زیره پاته .

·      زندگی ...برگ بودن در مسیر باد نیست ...امتحان ریشه هاست .ریشه هم هرگز اسیر باد نیست ...زندگی چون پیچکی است ... انتهایش می رسد پیش ...خدا .

·      خوش بختی داشتن دوست داشتنی ها نیست دوست داشتن داشتنی هاست .

·      زندگی بافتن یک قالیست ، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی ،نقشه را اوست که تعیین کرده ،تو در این بین فقط می بافی . نقشه را خوب ببین نکند آخر کار قالی زندگیت را نخرند .

·      روی هر پله که ایستاده باشی خدا یک پله از تو بالا تر است. نه فقط به خاطر این که خداست برای این که دست هایت را بگیرد .

·       فرق است میان دوست داشتن و داشتن دوست ،که دوست داشتن لحظه ای است اما داشتن دوست استعمار لحظه های دوست داشتن است .

·      در بن بست هم راه آسمان باز است ،پرواز را بیاموز .

·      جا برای من گنجشک زیاد است ولی به درختان خیابان تو عادت کردم .

پیمان

مرد گفت : عشق است . عشق است . عشق است که بر زمین مانده است . مجال اندک است و فرصت کوتاه . شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می گذرد .

اما کسی به عشق نیندیشید .

مرد گفت : آنچه نامش زندگیست نه خیال است و نه بازی . امتحان است و تنها پاسخ به آزمون زندگی زیستن است ..... زیستن .

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت .

و در این میان کودکی که تازه پا به جهان گذاشته بود با لبخندی مرد را پاسخ گفت زیرا پیمانش با خدا را به خاطر می آورد .

آنگاه خدا گفت : به پاس لبخند کودکی جهان راادامه میدهیم .....................

نظرسنجی

از مردم دنيا سوالي پرسيده شد و نتيجه آن جالب بود

سؤال  از اين قرار بود: نظر خودتان را راجع به راه حل كمبود غذا در  ساير كشورها صادقانه بيان كنيد؟

  و جالب اینکه كسي جوابي نداد

چون در آفريقا كسي نمي دانست 'غذا' يعني  چه؟

در آسيا كسي نمي دانست 'نظر' يعني چه؟

در اروپاي شرقي كسي نمي دانست 'صادقانه' يعني چه؟

در اروپاي غربي كسي نمي دانست 'كمبود' يعني چه؟

و در آمريكا كسي نمي دانست 'ساير كشورها' يعني چه؟
                                                                                                                                
     صدف 
                                             

زمستان بود . آخرین برگ از درخت جدا میشد . پس فریاد زد : خداحافظ !

 درخت گفت : تا بهارمنتظرت می مانم

....................                                                                                                      بهار شد ولی درخت عشقش را میان انبوه برگ ها گم کرد .

 

کسی که از هیچ چیز کوچکی خوشحال نمی شود ، هیچگاه خوشبخت نخواهد شد. اپیکور

آرامش مدام نیز کسل کننده است. گاهی طوفان هم لازم است . فردریش نیچه

با مردمان نیک معاشرت کن تا خودت هم یکی از آنان به شمار روی . ژرژهربرت

سعادت دیگران بخش مهمی از خوشیختی ماست . رنان

کوههای عظیم پر از چشمه اند و قلبهای بزرگ پر از اشک . ژوزف رو

براستی که ابلهان انسانهای خوشبختی هستند ، زیرا که هرگز پی به تنهایی خود نمی برند . ژان یل توله

مردمان توانمند در خواب نیز ، رهسپار جاده پیشرفتند . ارد بزرگ

هرکس باید روزانه یک آواز بشنود ، یک شعر خوب بخواند و در صورت امکان چند کلمه حرف منطقی بزند . گوته

هر گاه خبر های بد را به عنوان یک نیاز به تغییر و نه یک خبر منفی پذیرفتید شما از آن شکست نخورده اید بلکه از آن چیزهای تازه آموخته اید . بیل گیتس

اگر کسی ترا آنطور که میخواهی دوست ندارد به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد. گارسیا مارکز

آنان که از خود عشق ساطع می کنند با عشق زندگی می کنند و با عشق نیز نفس می کشند ، دیگران را به سمت خود می کشانند . باربارا دی آنجلیس

دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب ترا لمس کند . مارکز

وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است.لارو شفوکو

در دنیا فقط از یک چیز باید ترسید و آن خود ترس است .

کسی که می ترسد شکست بخورد حتما شکست خواهد خورد.

 

خدای خوبم من قطره ای هستم در دستان پر مهر تو...
به دریا شدنم کمک کن
پروردگار من من غنچه ای هستم در درخت عشق تو...
یاری ام کن شکوفا شوم
بارالهی من دانه ی شنی هستم در دریای زندگی
در ساحل شدن تنهایم نگذار
چون...
می خواهم سخاوتمند باشم مانند دریا
می خوام سرشار از شادی باشم مانند شکوفه
و می خواهم ارام و با وقار باشم مانند ساحل
یاری ام کن تا روحم را در اسمان الهی پرواز دهم...

دوستت دارم

خدایا!!!!!!!!!!!!!!
خدایا

احساس مي کنم زود عادت مي کنم و گاهي به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن ميگذارم.





خدايا...

مي ترسم از اينکه به گناه کاري که نفسم آنرا صحيح ميخواند و دلم از آن مي ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بي مهري ات بسوزم.




خدايا...

مي دانم تمام لحظه هايم با توست. مي دانم تنها توييکه مرا فراموش نمي کني. مي دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت،باز مي گويي برگرد. مي دانم؛ همه اينها را مي دانم، ولي نمي دانم چه کنم؛ نفسم مرابه سويي مي کشد و عقلم حرفي ديگر مي زند و دلم در اين ميانه مانده.
خدايا...
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهي که بهترين است.
خدايا...
مي دانم تو هميشه با مني ، ولي تنهايم مگذار؛ يا شايد بهترباشد بگويم: نگذار تنهايت بگذارم.
خداوندا..
من از تنهايي و برگ ريزان پاييز، من از سردي سرماي زمستان،
من از تنهايي و دنياي بي تو ميترسم.
خداوندا...
من از دوستان بي مقدار، من از همرهان بي احساس،
من ازنارفيقي هاي اين دنيا مي ترسم.
خداوندا...
من از احساس بيهوده بودن، من ازچون حبابِ آب بودن،
من از ماندن چون مرداب مي ترسم.
خداوندا...
منازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور يا نزديک ميترسم.
خداوندا...



من از ماندن مي ترسم

خداوندا...

من از رفتن ميترسم
خداوندا...
من از خود نيز مي ترسم
خداوندا...
پناهم ده !

 

روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...

 

 یک روحانی اورا دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!

  

یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!

 

یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!

  

یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!

 

یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!

  

یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!

  

یک  روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!

 

یک تقویت کننده  فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!

 

یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

 

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

   


 

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.

 جرج برناردشاو

کلاس من غزل عاشقانه ی خوبی است

غزلی با ردیف "خوشحالی"

و دخترکان پر از خنده های رویایی

یکی شبیه "پرنده" یکی شبیه "بهار"

و یک نفر که دلش مثل آسمان آبیست.........

وتا همیشه فقط این کلاس می داند :

که من به سرخوشی غنچه هاش محتاجم . 

پشه غیرمعمولی

این قصه ی پشه ی باهوشی است که شنبه به دنیاآمد.

ویکشنبه گیتارزدن یادگرفت.

ودوشنبه فلوت زدن یادگرفت .

وسه شنبه ویلن زدن یادگرفت .

وچهارشنبه پیانوزدن گرفت .

وپنجشنبه عضویک گروه معروف موسیقی شد.

وروزجمعه توسط یک حشره کش مرد.

بهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
* اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.
* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=
خدا!
* این همه خود را تحقیر نکنید،
خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
* وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
* کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.
* خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.
* ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.
* آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.
* خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.
* بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.
* روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.
* برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.
* شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.
* به چشم های خود
دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.
* چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.
* امروز از دیروز بهبهترین دوست، خداست، او آن قدر خوب است که اگر یک گل به او تقدیم کنید دسته گلی تقدیم تان می کند و خوب تر از آن است که اگر دسته گلی به آب دادیم، دسته گل هایش را پس بگیرد.
* اگر پیام خدا رو خوب دریافت نکردید، به «فرستنده ها» دست نزنید، «گیرنده ها» را تنظیم کنید.
* خداوند، گوش ها و چشم ها را در سر قرار داده است تا تنها سخنان و صحنه های بالا و والا را جست و جو کنیم.
* خود را ارزان نفروشیم، در فروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند: قیمت=
خدا!
* این همه خود را تحقیر نکنید،
خداوند پس از ساختن شما به خود تبریک گفت.
* وقتی احساس غربت می کنید یادتان باشد که خدا همین نزدیکی است.
* یادمان باشد که خدا هیچ وقت ما را از یاد نبرده است.
* کسی که با خدا حرف نمی زند، صحبت کردن نمی داند.
* آنکه خدا را باور نکرده است، خود را انکار کرده است.
* کسی که با خدا قهر است، هرگز با خودش آشنی نمی کند.
* خدا بی گناه است در پروندۀ نگاه تان تجدید نظر کنید.
* ما خلیفۀ خداییم، مثل خدا باشیم، قابل دسترس در همه جا و همه گاه.
* آنکه خدا را از زندگیش سانسور کند همیشه دچار خود سانسوری خواهد بود.
* خدا از آن کس که روزهایش بیهوده می گذرد، نمی گذرد.
* بیهوده گفته اند تنها «صداست» که می ماند، تنها «خداست» که می ماند.
* روزی که خدا همه چیز را قسمت کرد، خود را به خوبان بخشید.
* برای اثبات کوری کافیست که انسان چشم های نگران خدا را نبیند.
* شکسته های دلت را به بازار خدا ببر، خدا، خود بهای شکسته دلان است.
* به چشم های خود
دروغ نگوییم، خدا دیدنی است.
* چشم هایی که خدا را نبینند، دو گودال مخوفند که بر صورت انسان دهن باز کرده اند.
* امروز از دیروز به مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟
*اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟
* وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.
* آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو.
* خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.  مرگ نزدیک تریم به خدا چطور؟
*اگر از خدا بپرسید کیستی؟ در جواب «ما» را معرفی خواهد کرد! ما بهترین معرف خداییم، آیا اگر از ما بپرسند کیستی؟ خدا را معرفی خواهیم کرد؟
* وقتی خدا هست هیچ دلیلی برای ناامیدی نیست.
* آسمان، چشم آبی خداست، نگران همیشۀ من و تو.
* خداوند سند آسمان را به نام کسانی که در زمین خانه ندارند امضا کرده است.

خدایا کفر نمیگویم!

پریشانم

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی

خداوندا تو مسئولی!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

می‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!

 

یاد من باشد ...

یاد من باشد که فــردا دم صبح


به نسیم از سر مهــر سلامی بدهم


و به انگشــت نخی خواهم بست


که فراموش نگردد فــــــردا


با همه تلخی و نـــاکامی ها


زنـــدگی شیرین است!


و به شکرانه دیدار نسیم هر صبح


زنــدگی باید کرد ...

زندگی...

بي تو، مهتاب‌شبي، باز از آن كوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم،

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.

 

در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد

باغ صد خاطره خنديد،

عطر صد خاطره پيچيد:

 

يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم

پر گشوديم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.

 

تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت.

من همه، محو تماشاي نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشة ماه فروريخته در آب

شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 

يادم آيد، تو به من گفتي:

-        ” از اين عشق حذر كن!

لحظه‌اي چند بر اين آب نظر كن،

آب، آيينة عشق گذران است،

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است،

باش فردا، كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!

 

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

 

روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد،

چون كبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“

 

باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “

 

اشكي از شاخه فرو ريخت

مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...

 

اشك در چشم تو لرزيد،

ماه بر عشق تو خنديد!

 

يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم.

نگسستم، نرميدم.

 

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌هاي دگر هم،

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...

 

بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!
                                            فریدون مشیری

 

 روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او  خواست که بهش یه درس بیاد

 موندی

 بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه

مشت

 از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر

 بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ،

 اونم بزحمت .

استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "

شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "   

پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی

 کنه ...رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل

 دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش

 خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .

 استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا

 معمولی بود .. " پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول

 زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت

 پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج 

 و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین

 

                          سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب .

 

 

این دور و برها طنابی هست که می توان با آن یک پندار زشت را به یک

 ستون محکم بست و برای همیشه از شر آن خلاص شد .

همین نزدیکی ها ستونی هست که همیشه منتظر می ماند تا تو گامی

 پیش نهی و با طنابی که همراه خود داری یک اندیشه ناامید کننده را به او

 ببندی و از شر آن فکر مزاحم برای همیشه رهایی یابی .

درست همین الان و همین جا یک تصور باطل وجود دارد که نگران است مبادا

 تو روزی به خود آیی و طناب و ستون را ببینی و به سراغ اوبروی . همه

 منتظرند تا تو اقدامی کنی ! پس چرا معطلی !؟ طناب را بردار ! 

 

 انتظار

یک (روز) خانواده ی لاک پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیک‌نیک بروند. از آنجا

 که لاک‌پشت‌ها به صورت طبیعی در همه‌ی موارد یواش عمل می‌کنند،

 هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

     در نهایت خانواده‌ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب

 ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود

 شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک‌نیک رو باز کردند، و مقدمات رو

آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیک‌نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق

 بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه

 انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

 او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته

چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش

 سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی

تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و

شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون

 پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک

بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی:

بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن  برای این می شه که دیگران

 به تعهداتی که ازشون انتظار  داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که

دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم